فناوری اطلاعات

.فعالیت این وبلاگ در زمینه برنامه نویسی دات نت ،شبکه های کامپیوتری و اخبار فناوری می باشد

فناوری اطلاعات

.فعالیت این وبلاگ در زمینه برنامه نویسی دات نت ،شبکه های کامپیوتری و اخبار فناوری می باشد

آخرین نظرات
  • ۲۶ تیر ۰۰، ۱۶:۰۱ - آلپ صنعت
    عالیه

۱۴ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

نامه فریدون فرخزاد به یک فاحشه

سید محسن علوی | پنجشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۲، ۰۶:۵۰ ب.ظ

اندیشیدن به تو رسم، و گفتن از تو ننگ است!

اما میخواهم برایت بنویسم

شنیده ام، تن می فروشی، برای لقمه نان!

… چه گناه کبیره ای…!

میدانم که میدانی همه ترا پلید می دانند،

من هم مانند همه ام

راستی روسپی!

از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو،

زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند !!

اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد

و یا شوهر زندانی اش آزادشود این «ایثار» است !

مگر هردواز یک تن نیست؟

مگر هر دو جسم فروشی نیست؟

تن در برابر نان ننگ است…

بفروش ! تنت را حراج کن…

من در دیارم کسانی را دیدم

که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان

شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی

نه از دین .

شنیده ام روزه میگیری،

غسل میکنی،

نماز میخوانی،

چهارشنبه ها نذر حرم امامزاده صالح داری،

رمضان بعد از افطار کار می کنی،

محرم تعطیلی.

من از آن میترسم که روزی با ظاهری عالمانه،

جمعه بازار دین خدا را براه کنم، زهد را بساط کنم،

غسل هم نکنم،

چهارشنبه هم به حرم امامزاده صالح نروم،

پیش از افطار و پس از افطار مشغول باشم،

محرم هم تعطیل نکنم!

فاحشه !!

دعایم کن …

  • سید محسن علوی

خاطراتی از دکتر شیخ

سید محسن علوی | پنجشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۲، ۰۱:۳۶ ب.ظ

دکتر شیخ از مردم پولی نمی گرفت و هر کس هرچه می خواست توی صندوقی که کنار میز دکتر بود می‌انداخت و چون حق ویزیت دکتر 5 ریال تعیین شده بود ( خیلی کمتر از حق ویزیت سایر پزشکان آنزمان)، اکثر مواقع، سر فلزی نوشابه به جای پنج ریالی داخل صندوق انداخته میشد و صدایی شبیه انداختن پول شنیده می‌شد.

محله ما در مشهد نزدیک کوچه دکتر شیخ است. مادرم از قول دختر دکتر شیخ تعریف می کرد که روزی متوجه شدم،  پدر مشغول شستن و ضد عفونی کردن انبوه سر نوشابه های فلزی است!

با تعجب گفتم: پدر بازیتان گرفته است؟ چرا سر نوشابه ها را می شورید؟

و پدر جوابی داد که اشکم را در آورد :

برای مشاهده به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

  • سید محسن علوی

دانلود DevComponents DotNetBar 11.3.0

سید محسن علوی | چهارشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۲، ۰۴:۵۶ ب.ظ

DotNetBar مجموعه ای از 78 کامپوننت خیره کننده ی .Net است که از طریق آن می توانید رابط کاربری هایی بسیار حرفه ای و زیبا از طریق نسخه های مختلف Visual Studio بسازید و خود از آن شگفت زده شوید!

با استفاده از DotNetBar شما همیشه آخرین پیشرفت ها را در دسترس دارید و برای ساخت یک برنامه ی حرفه ای با رابط کاربری زیبا هیچ چیزی کم نخواهید داشت!

برای مشاهده توضیحات و دانلود برنامه به ادامه مطلبمراجعه نمایید.

  • سید محسن علوی

یک داستان عجیب

سید محسن علوی | چهارشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۲، ۰۵:۱۱ ب.ظ

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ »

رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود ... صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»

مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.

چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .

راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید..

صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند

  • سید محسن علوی

میخواهم معجزه بخرم

سید محسن علوی | چهارشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۲، ۰۴:۳۱ ب.ظ

وقتی سارا دخترک هشت ساله‌ای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می‌کنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می‌تواند پسرمان را نجات دهد.

سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را در آورد. قلک را شکست، سکه‌ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار!

بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ‌تر از آن بودکه متوجه بچه‌ای هشت ساله شود

دخترک پاهایش را به هم می‌زد و سرفه می‌کرد ولی داروساز توجهی نمی‌کرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه‌ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.....

داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می‌خواهی؟

دخترک جواب داد:‌ برادرم خیلی مریض است، میخواهم معجزه بخرم.

داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!

دخترک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم می‌گوید که فقط معجزه می تواند او را نجات دهد. من میخواهم معجزه بخرم، قیمتش چند است؟!

داروساز گفت: متأسفم دختر جان، ولی ما اینجا معجزه نمی‌فروشیم.

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می‌توانم معجزه بخرم؟

مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید چقدر پول داری؟

دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب، فکر می‌کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!

بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت:‌ من میخواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می‌کنم معجزه برادرت پیش من باشد.

آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود

فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت

پس از جراحی، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود. می‌خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟دکتر لبخندی زد و گفت:‌ فقط پنج دلار

  • سید محسن علوی

به شستشو نیاز داری؟ (فوق العاده زیبا)

سید محسن علوی | سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۲، ۰۹:۰۰ ق.ظ


A little girl had been shopping with her Mom in Wal-Mart.
She must have been 6 years old, this beautiful red haired, freckle faced image of innocence.

دختر کوچکی با مادرش در وال مارت مشغول خرید بودند.
دخترک حدوداً شش ساله بود.
موی قرمز زیبائی داشت و کک و مک های صورتش حالت بیگناهی به او می داد 

It was pouring outside. The kind of rain that gushes over the top of rain gutters,
so much in a hurry to hit the earth it has no time to flow down the spout.
We all stood there, under the awning, just inside the door of the WalMart.

در بیرون باران بسختی می بارید. از آن بارانهایی که جوی ها را لبریز می کرد و آنقدر شدید بود
که حتی وقت برای جاری شدن نمی داد. ما همگی در آنجا ایستاده بودیم.
همه پشت درهای وال مارت جمع شده بودیم و حیرت زده به باران نگاه می کردیم

We waited, some patiently, others irritated because nature messed up their hurried day.

ما منتظر شدیم، بعضی ها با حوصله، و سایرین دلخور، زیرا طبیعت برنامه کاری آنها را به هم زده بود

I am always mesmerized by rainfall.
I got lost in the sound and sight of the heavens washing away the dirt and dust of the world.
Memories of running, splashing so carefree as a child came pouring in as a welcome
reprieve from the worries of my da

باران همیشه مرا سحر می کند. من در صدای باران گم شدم.
باران بهشتی گرد و غبار را از دنیا می زدود و پاک می کرد.
خاطرات بارش، و چلپ چلپ کردن بیخیال در باران در دوران کودکی به اندرون
من سرریز شد و به تکرار آن حاطرات خوشامد گفتم

Her little voice was so sweet as it broke the hypnotic trance
we were all caught in, 'Mom let's run through the rain

صدای کم سن و سال و شیرین دخترک آن حالت افسون زدگی که ما را در بر گرفته بود
در هم شکست. گفت: مامان، بیا زیر بارون بدویم

she said.
'What?' Mom asked.

مادر گفت: چه؟

'Let's run through the rain!' She repeated.

دخترک تکرار کرد: بیا زیر بارون بدویم

'No, honey. We'll wait until it slows down a bit,' Mom replied.

مادر جواب داد
نه عزیزم. ما صبر می کنیم تا بارون آهسته بشه

This young child waited a minute and repeated: 'Mom, let's run through the rain..'

دختربچه لحظه ای صبر کرد و تکرار کنان گفت: مامان، بیا از زیر بارون رد بشیم

'We'll get soaked if we do,' Mom said.

مادر گفت: اگر برویم خیس خواهیم شد

'No, we won't, Mom. That's not what you said this morning,
' the young girl said as she tugged at her Mom's sleevs

دخترک درحالیکه آستین مادرش را می کشید گفت
این اون چیزی نیست که امروز صبح می گفتی

'This morning? When did I say we could run through the rain and not get wet?'

امروز صبح؟ من کی گفتم که اگر زیر بارون بدویم خیس نمیشیم؟

'Don't you remember? When you were talking to Daddy about his cancer,
you said, ' If God can get us through this, He can get us through anything! ' '

یادت نمیاد؟ وقتی داشتی با پدر در مورد سرطانش حرف می زدی.
تو گفتی، اگر خدا می تونه ما رو از این مخمصه نجات بده، پس در هر حالت دیگه ای هم ما رو نجات خواهد داد

The entire crowd stopped dead silent.

I swear you couldn't hear anything but the rain.
We all stood silently. No one left. Mom paused and thought for a moment about what she would say.

تمامی حاضرین سکوتی مرگبار اختیار کردند.
قسم می خورم که غیر از صدای باران چیزی شنیده نمیشد.
همه در سکوت ایستاده بودند. هیچکس آنجا را ترک نکرد.
مادر لحظاتی درنگ کرد و به تفکر پرداخت. باید چه بگوید؟ 

Now some would laugh it off and scold her for being silly.
Some might even ignore what was said. But this was a moment of affirmation in a young child's life.
A time when innocent trust can be nurtured so that it will bloom into faith.

ممکن بود یک نفر او را بخاطر احمق بودن مسخره کند و بعضی ها ممکن بود به آنچه او گفته بود بی تفاوت بمانند.
اما این لحظه ای تثبیت کننده در زندگی این دختر بچه بود.
لحظه ای که باوری سالم می توانست به ایمانی محکم تبدیل شود

'Honey, you are absolutely right. Let's run through the rain.
If GOD let's us get wet, well maybe we just need washing,' Mom said.

مادر گفت: عزیزم، تو کاملاً درست می گوئی. بیا زیر باران بدویم.
اگر خداوند اجازه بده که ما خیس بشویم، خب، فقط به یک شستشو احتیاج خواهیم داشت

Then off they ran. We all stood watching,
smiling and laughing as they darted past the cars and yes,
through the puddles. They got soaked.

و سپس آن دو دویدند.
ما همه ایستادیم و درحالیکه آنها از کنار اتومبیلها می گذشتند تا به ماشین خود برسند
و از روی جوی های آب می پریدند نظاره می کردیم. آنها خیس شدند 

They were followed by a few who screamed and laughed like children all the way to their cars.
And yes, I did. I ran. I got wet. I needed washing

آن دو مانند بچه ها جیغ می زدند و می خندیدند و بطرف اتومبیل خود می رفتند.
و بله، منم همین کار رو کردم. خیس شدم. باید لباسهام رو می شستم 

Circumstances or people can take away your material possessions,
they can take away your money, and they can take away your health.
But no one can ever take away your precious memories...So,
don't forget to make time and take the opportunities to make memories everyday.

شرایط یا مردم می توانند آنچه به شما تعلق دارد را از شما بگیرند،
می توانند پول شما، و سلامتی شما را از شما بدزدند.
اما هیچکس قادر نیست خاطرات طلائی شما را بدزدد.
پس، فراموش نکنید که وقت بگذارید و از این فرصت های هر روزه خاطراتی شیرین بسازید.

To everything there is a season and a time to every purpose under heaven.

برای هر چیزی زمانی هست و برای هر منظوری هم زمانی معین شده است

I HOPE YOU STILL TAKE THE TIME TO RUN THROUGH THE RAIN.
امیدوارم شما هنوز هم وقت برای دویدن زیر باران داشته باشید

They say it takes a minute to find a special person,
an hour to appreciate them, a day to love them, but then an entire life to forget them

می گویند برای یافتن یک شخص بخصوص فقط یک دقیقه، و برای یافتن ارزش او یک ساعت،
و برای دوست داشتن آنها یک روز، و برای فراموش کردن آنها تمامی عمر لازم است 

Take the time to live!!!

از زمانی که زنده هستی بهره ببر

Keep in touch with your friends, you never know when you'll need each other

با دوستانت در تماس باش. شما هرگز نمی دونین کی به هم محتاج میشین

and don't forget to run in the rain

و فراموش نکن که زیر باران بدوی

  • سید محسن علوی

شهرت ظرفیت میخواهد

سید محسن علوی | سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۲، ۰۸:۴۹ ق.ظ

یکى از بهترین دروازه بانان فوتبال جهان دروازه بان تیم ملى اسپانیا
که در رئال مادرید صاحب رکوردهاى عجیب و غریبى شده،
هفته قبل کارى کرد که قلب همه انسان هاى عاطفى را لرزاند. 
ظاهراً «ایکر» همراه خانواده اش براى خوردن غذا به یک رستوران رفته بود که در آنجا
با یک نوجوان ۱۳ ساله که دچار نقص عضو بوده روبه رو مى شود،
پسرک بیمار به محض دیدن دروازه بان افسانه اى اسپانیا به سراغ او مى رود و مى گوید:
«آقاى کاسیاس ... در روز بازى با پرتغال، تو به این خاطر موفق شدى پنالتى ها را دریافت کنى
که من و بقیه دوستانم در مدرسه بچه هاى استثنایى، برایت دعا کردیم!» 

ایکر کاسیاس که به سختى جلوى اشکش را مى گیرد از پسرک تشکر مى کند
و نام و آدرس مدرسه را از او مى گیرد و ... فردا ظهر حوالى ظهر،
ناگهان «کاسیاس بزرگ» وارد مدرسه مذکور مى شود و در میان بهت وحیرت مسئولان مدرسه
- و شادى زاید الوصف شاگردان آن مدرسه - به بچه ها مى گوید:
« من آمدم اینجا تا براى دعاهایى که در حقم کردین که پنالتى را بگیرم، شخصاً از شما تشکر کنم!»

بچه هاى مدرسه که از خوشحالى سر از پا نمى شناختند، اطراف «ایکر» حلقه مى زنند
و با او عکس مى اندازند و امضا مى گیرند و ... که ناگهان یکى از بچه ها به او مى گوید:
« آقاى کاسیاس تومیتونى پنالتى مرا هم بگیرى؟»
ایکر نیز بلافاصله از داخل ماشینش لباس هاى تمرین را درآورده و برتن مى کند
و همراه بچه ها به زمین چمن مدرسه مى روند و با هماهنگى مسئولان مدرسه به بچه ها این
فرصت را مى دهد که هرکدام به او یک پنالتى بزنند و ...
ایکر کاسیاس ۲ ساعت و نیم در آن مدرسه مى ماند تا تک تک بچه هاى بیمار آن مدرسه به او پنالتى بزنند.

  • سید محسن علوی

نوشته ای از برد پیت در مورد رفتار با همسرش

سید محسن علوی | يكشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۲، ۰۳:۲۷ ب.ظ

همسر من مریض شد. او همواره به دلیل مشکلات در محل کار ، زندگی شخصی، شکست در زندگی و فرزندان عصبی بود. او 30 پوند از وزنش را از دست داده بود و فقط حدود 90 پوند وزن داشت . او بسیار لاغر شده بود و به طور مداوم و بی اختیار گریه میکرد. او یک زن خوشحال نبود . او از سردرد، درد قلب و ناراحتی اعصاب ادامه دار زجر میکشید . او خواب درستی نداشت ،او تنها در روز کمی م...یخوابید و بسیار به سرعت در طول روز خسته میشد .  رابطه ما در آستانه یک شکست و جدایی بود. او داشت زیباییش را از دست میداد ، او زیر چشم خود کیسه های چربی داشت، او دیگر از خود مراقبت نمیکرد . او حاضر به بازی کردن در هیچ فیلمی نبود و همۀ نقشها را رد میکرد. من امیدم را از دست داده بودم و فکر میکردم که ما به زودی طلاق خواهیم 

گرفت ... اما ناگهان تصمیم گرفتم به عمل کردن . میدانستم من زیباترین زن بر روی زمین را دارم . او بت زیبایی بیش از نیمی از مردان و زنان بر روی زمیناست، و من تنها کسی بودم که اجازۀ به خواب رفتن در کنار او و در آغوش گرفتنش را داشتم . من شروع به سرریز کردن او با گل و بوسه و عشق کردم و هر لحظه او را سورپرایز و خوشحال میکردم . من به او هدایای بسیاری میدادم و فقط برای او زندگی می کردم . من در ملاء عام فقط در مورد او صحبت میکردم . من او را در مقابل خود و دوستان مشترکمان ستایش میکردم . شما آن را باور نمی کنید، اما او روز به روز شکوفا میشد . او هر روز احوالش بهتر شد. او وزن خود را به دست آورد، دیگر عصبی نبود و حتی بیشتر از همیشه مرا دوست داشت . من نمیدانستم که او تا این حد توانایی عشق دارد .


و پس از آن متوجه یک مطلب شدم : زن بازتابی از رفتارِ مَردش است .
اگر شما زنی را تا نقطۀ جنون دوست بدارید ،او هم به همان مجنون تبدیل خواهد شد. 

  • سید محسن علوی

داگلاس انگلبارت مخترع موس درگذشت

سید محسن علوی | يكشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۲، ۱۲:۰۲ ق.ظ

 

هنگامی که به اختراعات شگفت انگیز و تاریخ ساز ۱۰۰ سال گذشته نگاهی بیاندازیم، بی شک یکی از آنها که دنیا را تغییر داد، موس کامپیوتر بود. با نشانه روی و کلیک کردن، شما می توانید چیزهای مختلف را به راحتی روی صقحه نمایش کامپیوترتان مدیریت و اداره کنید. و کارهایی که کاربران کامپیوتر تا قبل از این اختراع، حتی فکرش را هم نمی کردند، قابل انجام و امکان پذیر شده اند. 

برای مشاهده توضیحات بیشتر به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

  • سید محسن علوی

نصب و فعالسازی دات نت فریم ورک 3.5 در ویندوز 8

سید محسن علوی | چهارشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۲، ۱۱:۱۲ ب.ظ

احتمالا پس از نصب ویندوز 8 بزرگترین مشکلی که با آن رو به رو شده اید، درخواست برنامه های گوناگون در هنگام نصب برای dot NET Framework 3.5 بوده است. به خصوص نرم افزارهایی که قبل از ارایه ویندوز 8 ارایه شده بودند. حال راه حل نصب NET Framework 3.5 چیست ؟!

برای توضیحات بیشتر و نحوه نصب به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

  • سید محسن علوی