فناوری اطلاعات

.فعالیت این وبلاگ در زمینه برنامه نویسی دات نت ،شبکه های کامپیوتری و اخبار فناوری می باشد

فناوری اطلاعات

.فعالیت این وبلاگ در زمینه برنامه نویسی دات نت ،شبکه های کامپیوتری و اخبار فناوری می باشد

آخرین نظرات
  • ۲۶ تیر ۰۰، ۱۶:۰۱ - آلپ صنعت
    عالیه

۵۶ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

مراتب ایمان

سید محسن علوی | سه شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۱، ۰۱:۴۱ ق.ظ

روزی چهار مرد و یک زن کاتولیک در باری ، مشغول نوشیدن قهوه بودند.

یکی از مردها گفت : من پسری دارم که کشیش است. هرجا که میرود مردم او را "پدر" خطاب میکنند.

مرد دوم گفت : من هم پسری دارم که اسقف است و وقتی جایی میرود مردم به او میگویند " سرورم"!

مرد سوم گفت " پسر من کاردینال است و وقتی وارد جایی میشود مردم او را "عالیجناب" صدا میکنند.

مرد چهارم گفت : پسر من پاپ است و وقتی جایی میرود او را "قدیس بزرگ" خطاب میکنند!

زن حاضر در جمع نگاهی به مردان کرد و گفت : من یک دختر دارم. 178 سانت قدش است

بسیار خوش هیکل ، دور کمرش 61، دور باسنش 92 سانت ، با موهای بلوند و چشمهای روشن.

وقتی وارد جایی میشود همه میگویند : " خدای من ! "

  • سید محسن علوی

خوشبختترین

سید محسن علوی | سه شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۱، ۰۱:۳۹ ق.ظ

خانمی سراغ دکتر رفت و گفت: نمی دانم چرا همیشه افسرده ام و خود را زنی بد بخت می دانم.

چه دارویی برایم سراغ داری آقای دکتر؟

دکتر قدری فکر کرد و سپس گفت:

تنها راه علاج شما این است که پنج نفر از خوشبخت ترین مردم شهر را بشناسی و از خانه هر کدام آنها یک تکه سنگ بیاوری

به شرط اینکه از زبان آنها بشنوی که خوشبخت هستند.

زن رفت و پس از چند هفته به مطب دکتر برگشت، اما این بار اصلاً افسرده نبود.

او به دکتر گفت: "برای پیدا کردن آن پنج نفر، به سراغ پنجاه نفر که فکر می کردم خوشبخت ترینها هستند رفتم

اما وقتی شرح زندگی همه آنها را شنیدم فهمیدم که خودم از همه خوشبخت تر هستم!

  • سید محسن علوی

زرنگ بازی برای عزرائیل

سید محسن علوی | سه شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۱، ۰۱:۳۸ ق.ظ

یارو نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو عزرائیل اومد سراغش !
عزرائیل گفت : الان نوبت توئه که ببرمت !
مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه 

  • سید محسن علوی

شـــــک

سید محسن علوی | سه شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۱، ۰۱:۳۶ ق.ظ

سیما کاپشن محمود را برداشت و جیب هایش را گشت. توی جیب بغل فندکی ظریف و زنانه پیدا کرد و کنارش خودنویسی از همان جنس.

دردی توی قلبش دوید. صدای پای محمود آمد. سیما کاپشن را سر جایش گذاشت. محمود لباس پوشید. صدای زنگ در آمد.

محمود گفت:

_ من رفتم سر کار. دیرم شده.

و رفت و ترک موتور دوستش نشست. سیما لباس پوشید و بیرون زد. ماشینی را در بست گرفت و تعقیبشان کرد. میان راه زنی خوش لباس با موهای بلوندی که از زیر شال بیرون زده بود کنار خیابان راه می رفت. محمود و دوستش آهسته کردند. نگاهشان به زن بود. قلب سیما کوبید.

نگاهی به سر و وضع خودش و نگاهی به سر و وضع زن انداخت. زن توی کوچه ای پیچید.

موتور هم داخل کوچه شد. لحظه ای بعد موتور پر گاز راه افتاد، از کنار زن گذشت.

زن جیغ کشید. موتور با سرعت دور شد.

کیف زن توی دست محمود بود.

  • سید محسن علوی

همیشه به جزئیات دقت کنید...؟!

سید محسن علوی | سه شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۱، ۰۱:۳۴ ق.ظ

دوستم مژگان با یه پسر خیلی پولدار دوست شده بود و تصمیم داشت هر طور شده باهاش عروسی کنه ، تو یه مهمونی یه دفعه از دهنش پرید که 5 ساله دفتر خاطرات داره و همه چیزشو توش می نویسه ، این آقا هم گیر داد که دفتر 

  • سید محسن علوی

این جمله خیلی مهمه

سید محسن علوی | سه شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۱، ۰۱:۳۰ ق.ظ

سال گذشته شوهر کارل در یک حادثۀ رانندگی کشته شد . جیم که 57 سال داشت داشت در فاصلۀ میان منزل تا محل کارش در حال رانندگی بود . رانندۀ دیگر یک جوان مست بود . در این حادثه ،

  • سید محسن علوی